سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یک هشتاد و چهاری

چهارسال عزیز...

    نظر

 

امروز درست یک هفته از تمام شدن دوران دانشجویی ام می گذرد.دورانی که به حق بهترین سالهای زندگی ام بود و البته اطمینان دارم که هنوز حداقل دو سال دیگر از چنین دورانی در تقدیر من هست.ولی واقعیت این است که آن چهار سال کارشناسی، آن فراغ بال و بی مسئولیتی،آن شور  و جوانی و انرژی، آن نشاط و تازگی روح  دیگر تجدید نمی شود.

اگرچه که من از فرصت بی نظیر این چهار سال استفاده ای نکرده و به معنی واقعی کلمه در غفلت سپری اش کردم. هفته گذشته در آخرین روز های دانشگاه، بهترین توصیف حال من حسرت بود. در هر نقطه ای از دانشگاه که پا می گذاشتم قلبم فشرده می شد و اشکم سرازیر. نمازخانه، سلف، راهروی دانشکده، دفتر خودمان، دفتر نهاد، چهارطبقه، بوفه، فروشگاه و حتی لاو استریت با آن نیمکت های نارنجی اش. خیلی سخت بود و کمی این نکته را که می گویند روز قیامت یوم الحسره است ادراک کردم. ترم یک را به یاد آوردم و تصوراتی که برای دوران دانشجویی ام داشتم... چه هدف های بلندی! چه امیدهای معصومانه ای که به اصلاح حال خودم داشتم... چه نیرویی برای تغییر و عوض شدن در خودم سراغ داشتم، چه برنامه هایی که برای خودم می چیدم... چه حال هایی داشتم... افسوس که عمری پی اغیار دویدیم / از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم ...

تنها نکته ای که با یادآوریش کمی آرام می گیرم اتفاق مبارک آشنایی ام با جامعه در این دوران است و اینکه از همان اولین روز های ترم یک تا همین الان خودم را متعلق به آن می دانم. هرچند که از پتانسیل و امکانات وسیع جاد هم استفاده بسیار ناچیزی بردم برای ارتقاء خودم و این خود حسرت و افسوس جداگانه و مضاعفی است ...

*      *        *

در این یک هفته که خانه هستم،نهایت زحمتی که به خودم داده ام خواندن یک شماره سوره بوده است که خریده بودم و در وانفسای انتخابات و امتحانات فرصت خواندنش دست نداده بود. منتظر رسیدن محموله کتابهایم از تهران هستم. کتابهایی که امسال از نمایشگاه خریدم تا با خواندنشان در این روز ها، حال گرفتگی ای که پیش بینی می کردم دچارش شوم را التیام بدهم.

همچنین در تقلای مذبوحانه برای کش دادن دوران دانشجویی ام هرچی اردو و همایش و طرح و برنامه تابستانی که دستم می رسید را شرکت کرده ام! اولیش اردوی جهادی در اواخر تیر است. بعد طرح ولایت در نیمه اول مرداد و همایش و کنگره هم. البته احتمال دارد که همایش بیفتد وسط طرح ولایت و نمی دانم دودره کردن طرح و تازه کردن دیدار با دوستان جادی میسر خواهد بود یا نه!

می خواستم برای طرح حکمت نهاد در آخر شهریور هم اسم بنویسم که گفتم آنموقع به قدر کافی سرم شلوغ خواهد بود، اگر لطف خدا شامل حالم شده باشد و قبول شده باشم درگیر کارهای انتقال موقت و باقی قضایا خواهم بود و اگر نه هم که مهاجرت به محل خدمت و استقرار در آنجا خود مکافات مبسوطی خواهد بود. اینست که بی خیال طرح حکمت شدم و گفتم کمی هم در این سه تا ماه مبارک که عدل افتاده توی تابستان، خودسازی معنوی بکنیم و رفوی روح، که البته آنهم با توجه به این برنامه سوراخ سوراخ و مارکوپولویی که برای خودم ریخته ام و آن حجم مطالعه ای که در نظر گرفته ام ( و شاید کمثل الحمار یحمل [ یقرأ ! ] أسفارا ) چشمم زیاد آب نمی خورد که توفیقی حاصل شود.

این دورنمای من است از تابستان. ولی خداییش چقدر آزار دهنده است که آدم از سه ماه بعدش هیچ خبر نداشته باشد ...